امروز به یادم باش
ازهرچی یه چی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید، لطفا نظر یادتون نره.ممنون

پيوندها
تنها
رفیق
the stars are nice
دهان
عاشقي جرم قشنگيست به انكارش مكوش
ستارگان خاکی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ازهرچی یه چی و آدرس mahnaz71.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 367
بازدید کل : 33094
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

جاوا اسكریپت

كد ماوس

<
نويسندگان
مهناز

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : مهناز

مردي مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در
شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتي از گل فروشي خارج شد  دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود و
گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه مي
کني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است . مرد
لبخندي زد و گفت :با من بيا? من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا
آن را به مادرت بدهي.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته
بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : مي
خواهي تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست!
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد. بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت
نياورد? به گل فروشي برگشت? دسته گل را پس گرفت و 500 کيلومتر رانندگي
کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: